احساس عجیبیه

بعد از مدتها به کسی اجازه دادم که بیاد وارد این زندگیه تنها بشه

حالا وارد شده و به شدت هم وارد شده

شدت از این بالاتر از این که الان نشستیم پیش هم و چای درست کرد بخوریم؟

و من تمام مدت از از صبح که بیدار شدم با خودم درگیریم که چه غلطی داری می کنی؟

و ستم ترش اینه که اومد پیشم حس کردم میشه این آدم رو نخواست؟

چرا اینقدر درگیره ذهنم

الان هم نشستی جلوم و .

یه آهنگ اپرا گذاشتی و الان هم که دراز کشیدی.

من از خدا کی خواستم این همه آرامش الانو؟

این همه سکوت قشنگ جایی که نشستیم

اشکم در اومد!

فهمیدی!

ولی یه چیزای که همیشه مهم بوده برام

مثلا بحث مالی

الان هیچی سر جاش نیست

من نمی تونم اون چند ماه کوچیکتر بودنت رو حلاجی کنم

نمی تونم به این فکر کنم که به خاطر این چیزا و طرز ساده ی زندگی ات بذارمت کنار و مطمئن باشم پشیمون نمی شم

من نمی تونم تویی که این قدر هستی رو راحت بذارم کنار

تو با بقیه فرق کردی تو این مدت

من حتی به لباس پوشیدن و جورابِ سوراختم گیر می دم

برام مهمه خب

و تو برات مهم نیست لابد

که  این شکلی هستی

و نشستی و مدام می گی در موردش حرف بزن و من چی بگم؟




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Dan instagram videos داده آسان ایرانیان مرکز مبادلات ارزی سلیمی اکسچنج گردشگرم فروشگاه ارزان شاپ ایرانیان Will Michelle ادبی بوم رویا