: قدیما اگر کسی بهم عاشقانه ای می گفت
یا میدیدم
شاید اندازه الان درک نمی کردم
اندازه الان که ساعت ها بشینم تو بغلت
عینکم رو بردارم
از تو چشمات لبات رودخونه و سرسبزی و طراوت بهاری اش یک قاب بسته ی خوشگل بسازم و خیره بشم
ی جوری که انگاری تمومی نداره
چون دارم تو ذهنم ذخیره اش می کنم
مبادا یادم بره که با تمام دلنگرانی هام
از این که کسی مارو تو آغوش هم ببینه
باز هم نشستم و دستم می ندازم دور شونه هات
سرم روی شونه ات و شعری گلستانه سهراب رو برات می خونم
و برای روز خوبی که این همه قشنگ بود کنارت آروم بودم شکر کنم
داشتنت با همه نگرانی ها از این که چطور اتفاق می افته و چی میشه
حس خوبیه.
2.24 دقیقه 10 فروردین 1398
یه کاری کردی با من.
دلم بوسیدن لبهاتو خواست.
یه جوری نزدیکم می شینی دلم می خواد آغوشتو
هر چی می گم نکن
کار خودتو می کنی.
و حس می کنم هر بار می گم نکن، اما بعدش سرم رو یم ذارم روی پات و می بوسی سرم رو.
همه چی آرومه کنار تو.
باید تلاش کنم از آینده نترسم. باید تلاش کنم هر روز بیشتر حست کنم.
و خنده دار تر اینکه اینقدر نزدیک شدی و ازت خواستم فاصله بگیرم که داشتم از نیمکت پارک می افتادم پایین :)))))
و چه شب قشنگی بود تو اون تاریکی و ماه و من و تو و آبی که ریختم تو صورتت.
چقدر داشتنت خوبه مهربونم… چقدر آغوشت رو دوست دارم.
و چقدر می دونم چرا بعضی وقتا کلاهتو از سرت بر میداری و هی بهت می گم سرت بذار.
چقدر می دونم بوسیدنم، بوسیدنت، لذیذترین حس دنیاست.
ولی زوده/ لبهات زوده.
[1/21, 23:43] : من با تو دوتایی از سره کارمون برگشتیم زمستونه و شب در ضمن خیلی هم خسته ایم شام نداریم به کسیم حال درست کردنشو نداره پس تخم مرغ میخوریم بعدش من یکم موزیک گوش میدم توام میری حموم بعدش میای پیشه من کنار بخاری چون بیرون خیلی سرده و بغلت میکنم و به خیلی چیزا فکر میکنیم به قبلا به بعدا ولی همو داریم بعد همونجوری تو بغلم میبرمت تویه رختخواب تا فردا صبح که یه روز دیگه شروع میشه
[1/21, 23:45] : ی سکو تو آخرین مسیر ساخته شده صفه هست
تابستونه
و عصر
نشستیم لب اون و پاها مون آویزون
دستم تو دستته
داری ور میری به انگشتر جدیدم
و دیگه نمی ترسیم از اینکه کسی ما رو ببینه
مثل همیشه کنارت آرومم
[1/21, 23:46] : نمیشه اون وسطاش یه بوستم کنم
همیشه به بوسیدن دست کسی که دوستش دارم فکر می کردم
ولی نمی دونستم کی
اما دیشب حس کردم بابد دستت رو ببوسم
اگر نبوسم یک چیزی کمه انگار.
سعی کردم وقتی کنارت نشستم و دستم تو دستته و تو بغلته دستت رو بکشم و ببوسم اما نمی شد
داشتیم قندیل می بستیم جلوی مسجد و باید میرفتیم ولی من هنوز دستتو نبوسیده بودم
داشت دیر می شد
صدات زدم
گفتم دستتو بده
دادی
چند روزیه بدون دستکش دست همو می گیریم
دستمال صورت روی صورتم بود
روی لب هام که لمسشون کردی
دستتو بردم بالا بوسیدم
تعجب کردی
دیگه نمی دونم چی کار کردی
چی کار کردم
نشستی کنارم
گفتی منم داشتم بهش فکر می کردم اما ترسیدم ناراحت بشی.
گفتم نه
نه
نه
بریم.
سرم پایین بود.
باید می رفتیم
نباید می موندیم
دستامون زیادی تو دست هم بود
و سرم که روی شونه ات بود
من این نبودم.
احساس عجیبیه
بعد از مدتها به کسی اجازه دادم که بیاد وارد این زندگیه تنها بشه
حالا وارد شده و به شدت هم وارد شده
شدت از این بالاتر از این که الان نشستیم پیش هم و چای درست کرد بخوریم؟
و من تمام مدت از از صبح که بیدار شدم با خودم درگیریم که چه غلطی داری می کنی؟
و ستم ترش اینه که اومد پیشم حس کردم میشه این آدم رو نخواست؟
چرا اینقدر درگیره ذهنم
الان هم نشستی جلوم و .
یه آهنگ اپرا گذاشتی و الان هم که دراز کشیدی.
من از خدا کی خواستم این همه آرامش الانو؟
این همه سکوت قشنگ جایی که نشستیم
اشکم در اومد!
فهمیدی!
ولی یه چیزای که همیشه مهم بوده برام
مثلا بحث مالی
الان هیچی سر جاش نیست
من نمی تونم اون چند ماه کوچیکتر بودنت رو حلاجی کنم
نمی تونم به این فکر کنم که به خاطر این چیزا و طرز ساده ی زندگی ات بذارمت کنار و مطمئن باشم پشیمون نمی شم
من نمی تونم تویی که این قدر هستی رو راحت بذارم کنار
تو با بقیه فرق کردی تو این مدت
من حتی به لباس پوشیدن و جورابِ سوراختم گیر می دم
برام مهمه خب
و تو برات مهم نیست لابد
که این شکلی هستی
و نشستی و مدام می گی در موردش حرف بزن و من چی بگم؟
درباره این سایت